Header

گفتگو با لوریس چکناواریان و حکایت یک عمر عشق و موسیقی

زینب مرتضایی فرد: روز پاییزی باشد یا زمستانی، چندان فرقی ندارد. هر چند طبیعت همیشه با زیبایی هایش احاطه مان کرده، اما ما آدم ها به دنیا آمده ایم که زیبایی ها و لحظه های متفاوت تری را خلق کنیم و یا به عبارتی بهتر چیزی به زیبایی های جهان بیفزاییم. حرف زدن با لوریس چکناواریان رهبر ارکستر و آهنگساز، یکی از اتفاقاتی است که می تواند زیبایی های جهان را یاد آدم بیاورد و وادارش کند دنیا را از دریچه های دیگری هم تماشا کند. یکی از روزهای همین پاییز رو به پایان امسال بود که دعوت ما را پذیرفت و در جمع تحریریه روزنامه حاضر شد. ما خبرنگاران گروه فرهنگی هم نشستیم و از هر دری با او حرف زدیم، از موسیقی، زندگی، عشق، مرگ و هر تجربه انسانی دیگری که او بعنوان یک هنرمند جهاندیده حرفی برای گفتن درباره شان داشت.

****

در مجامع هنری مختلف حضور دارید، با مردم حرف می زنید و می خندید، با مترو رفت و آمد می کنید، خیلی وقت ها می شود شما را دید که نزدیک خانه تان در مرکز شهر پیاده به این سو و آن سو می روید و در کل زندگی بسیار نزدیکی به جامعه دارید. از طرف دیگر اما خیلی دنبال اجرا شدن آثارتان نیستید. اجازه نمی دهید برایتان بزرگداشتی برگزار شود و بقول معروف اهل جلوه گری در عرصه هنر خودتان نیستید. این تعارضات درباره لوریس چکناواریان را چگونه می توان تعریف کرد؟
اینها تعارض نیست، دو بخش مختلف وجود من است و درباره بخش اول همیشه حرف زده ام. من از این مردم انرژی، ایده و فکر می گیرم. همین که در خیابان راه می روم و می بینم در حال کار و تلاش و حرکت هستند، ریتم جهان اطرافم را بهتر درک می کنم و می توانم این ریتم را بخوبی به فکرها و کارهایم منتقل کنم. اگر من این مردم را نبینم و با آنها در حال رفت و آمد نباشم، زندگی ام چیزی کم خواهد داشت. خیلی جاهای دنیا رفته ام و زندگی کرده ام. همین حالا امکان این را دارم که بروم و گوشه ای دیگر از جهان زندگی کنم. اما امکان اصلی هر کاری را باید دل آدمیزاد ایجاد کند و من دلم اینجاست و جای دیگری را نمی خواهد.

اما بخش دوم سوال را باید اینطور جواب بدهم؛ من هیچ عجله ای برای اجرا شدن کارهایم ندارم، از بزرگداشت گرفتن هم خوشم نمی آید. به نظر من هنرمند در طول عمرش زندگی نمی کند، زندگی او بعد از مرگش آغاز می شود و آنجاست که معلوم می شود کار ارزشمندی داشته که کسی بخواهد اجرایش کند و یا از او یاد کند یا خیر. بارها به من پیشنهاد کرده اند که برایم بزرگداشت بگیرند و من هر بار گفته ام که چه بشود! اگر کارم ارزشی داشته باشد، بعد از مرگم اجرا می شود و مورد بررسی قرار می گیرد. اگر تاریخ را هم گواه بگیریم می بینیم بسیاری از هنرمندان بزرگ عرصه های مختلف، بخصوص در کشورهایی با فرهنگ های سنتی تر بعد از مرگشان شناخته شده اند. خب، شاید درباره من هم چنین اتفاقی افتاد.

فکر می کنید درباره شما این اتفاق بیفتد؟
بله. فکر می کنم این اتفاق بیفتد. من ۲۵ سال از عمرم را صرف اپرای «رستم و سهراب» کرده ام و می دانم ۲۰۰ سال دیگر هم اجرا می شود. می دانید اولین کسی که می فهمد یک اثر ماندگار خواهد شد یا نه خالق آن است، آهنگساز خودش می داند چه نوشته و در خلوتش خیلی خوب می تواند بفهمد چه نوشته و کارش تا چه اندازه ارزشمند است.

۲۰۰ سال دیگر؟ شما که نیستید، چه فایده.
خب نباشم. این همه درخت تنومند اطرافتان می بینید، حتما توی کلی باغ هم رفت و آمد کرده اید. کدام باغبانی را دیدید که زیر سایه درختی که خودش کاشته نشسته باشد؟ هیچ…. تا درخت به سایه داشتن برسد دیگر او نیست، اما درخت هست، سایه اش هست. حالا به نظرت حتما نیاز به حضور فیزیکی باغبان هم هست؟ نه. درخت می شود قصه روایت شده باغبان، همین کافی است.

خیلی سخت است. نمی توانم به خودم بقبولانم که کافی است.
پس درگیر امروز می شوی، برای امروز کار می کنی، شاید دیده شوی و بعد هم فراموش. آدمیزاد باید بتواند جهان های دورتری را تماشا کند، وگرنه در قید و حصار امروز کارش تمام می شود.

پس وقتی نباشید، برای دنیا موسیقی هایتان را به باقی گذاشته اید، می شود گفت به نسل بعدی چیزی هدیه داده اید. خودتان از دنیا چه چیزهایی هدیه گرفته اید؟
دنیا اهل هدیه دادن نیست. هیچی چیزی به تو نمی دهد، باید کار کنی و زحمت بکشی تا چیزی به دست آوری.

و آن را به دیگران هدیه بدهی؟
اگر حواست باشد که خودت هم رفتنی هستی دیگر نمی توانی خسیس باشی، دل می کنی و می روی. اصلا با خیال راحت هر چه را که داری هدیه می دهی. بعد هم گفتم دنیا هدیه نمی دهد، این دلیل نمی شود که آدم ها هم هدیه ندهند و خسیس باشند. می شود؟

نه مسلما.
البته من یک هدیه بزرگ گرفته ام، نه از دنیا اما خلاصه گرفته ام و دوستش دارم.

به چه زمانی مربوط می شود؟
به ماه های ابتدایی زندگی ام. تقریبا شش هفت ماهه بوده ام که یک بیماری سخت می گیرم. معادل ایرانی را نمی دانم اما اروپایی ها به آن می گویند سرفه آبی. خلاصه که نفس های آخرم بوده، مادربزرگ و پدربزرگم که هر دو پزشک بودند، گفته بودند زنده نمی مانم. می دانید که من متولد برورجرد هستم، کشیش را هم از خرم آباد آورده بودند که دعای بعد از مرگم را بخواند. مادرم گریه همانطور که گریه می کرد، خوابش برده. در خواب حضرت مسیح را دیده و از او خواهش کرده من زنده بمانم. حضرت مسیح هم به او گفته بچه ات خوب شد، به او شیر بده. مادرم بیدار شده و به من شیر داده دیده راه گلویم باز شده و خوب شده ام. این هدیه بزرگی است دیگر، یک زندگی هدیه گرفته ام و با یک معجزه زنده مانده ام.

حالا که ۸۱ ساله هستید چقدر از اینکه زنده مانده و جهان را تجربه کرده اید، خوشحال هستید؟
خوشحال که هستم اما… راستش بعضی چیزها را باید بعدا محاسبه کرد.

یعنی چه زمانی؟
وقتی که از این دنیا رفتم. حالا یک روز پایم در گِل است و یک روز در عسل. باید بروم و حساب و کتابم را ببینم. زندگی اش همه ش حساب و کتاب دارد. باید بروم آنجا، برایم جمع بزنند که چه کرده ام و با خودم چند چند هستم. بعد ببینم نتیجه کارم خوب است یا نه. حیف که آن وقت دیگر نمی توانم جواب این سوال شما را بدهم که خوشحال بوده ام یا نه. بعد هم یک نکته مهم! مگر من چند سالم است که وسط بحث نشستی سن من را حساب می کنی و به یادم می آوری. من از وقتی یادم است ۱۳-۱۴ ساله بوده ام، سنم از این هم بیشتر نمی شود.

یعنی همان زمانی که اولین بار عاشق شدید؟
(با خنده) قبلا برایت تعریف کرده بودم؟

بله. در یکی از مصاحبه های قبلی مان گفته بودید. حالا ۸۱ یا ۱۴-۱۳ ساله خیلی فرقی ندارد. چقدر به آینه نگاه می کنید؟ مثلا صبح ها خودتان را در آینه می بینید و از این خوشحال می شوید که لوریس چکناورایان هستید و خیلی ها دوستتان دارند؟
وقتی ۷۰ ساله بودم برایم جشن تولدی گرفتند. آنجا از روزگار جوانی ام حرف زدم و گفتم آنقدر خوشتیپ و خوش قد و قامت بودم که هر کس من را می دید بیهوش میشد. من هم تمام خانه را پر از آینه کرده بودم و هی خودم را تماشا می کردم . بعد هر سال یک آینه را برداشتم و حالا هیچ آینه ای در کار نیست. حالا شماها آینه ام هستید، خودم را در شماها می بینم و احساس زیبایی می کنم. آدمیزاد از یک سنی می فهمد هیچ است، آن وقت است که دیگران می شوند آینه اش و نمی دانید از این مرحله زندگی چه لحظه های خاص و متفاوتی دارد. می شود یک عشق واقعی را تجربه کرد، یک دوست داشتن و عجیب و خاص و بی تعلق را. خلاصه که من هر صبح خودم را در آینه شما می بینم.

ما در زندگی مان چقدر این دوست داشتن ها را تجربه می کنیم؟
اصیل ترین عشق ها فقط در دو دسته جا می گیرند؛ اول عشق خدا به بنده هایش و بعد هم عشق مادر به فرزندش. بقیه عشق ها ممکن است دچار هر نوع تلاطمی شوند، مثلا دو نفر یک سال پیش برای هم می مرده اند و حالا اصلا نمی فهمند چرا اینقدر همدیگر را دوست داشته اند. از این عشق ها زیاد می بینیم. می دانی! کاش واژه عشق را این همه برای دوست داشتن چیزهای مورد علاقه مان استفاده نمی کردیم، هر چیزی که عشق نیست.

حالا آخرش عاشق ها برنده اند یا بازنده؟
آدم ها همیشه بازنده اند. عشق که دیگر اصلا برنده ندارد. آدمیزاد اصلا نمی فهمد عشق چیست. فهمش از عشق شکل و اندازه تصورات خودش است. عشق خودش یک ویروس است. برای همین باید فقط برای خدا و مادر استفاده شود، بقیه اش عشق نیست، مواجهه ماست با یک موجود دیگر.

شما هم نفهمیدید عشق چیست؟
نه.

اما عاشق شده اید؟
(با خنده) بسیار زیاد و هنوز هم عاشق می شوم. می دانی در این دنیا هیچ کس برنده نیست، جنگ که می شود برنده و بازنده اش هر دو بازنده اند، هر دو خسارت می دهند، نه فقط در جنگ میان دو کشور، در همه جنگ های کوچک و بزرگ ما این اتفاق می افتد. برای همین است که همه دین ها گفته اند انسان در ضرر و پشیمانی همیشگی است.

پس باید چه کرد؟ نمی شود تلاش نکرد و نجنگید و عاشق نشد؟
بله. مسلما نمی شود. برای همین است که ما همه هی شکست می خوردیم و هی ادامه می دهیم. راه دیگری نداریم. شاید تعارض هایی که ارشان حرف زدید در بطن جهان است. شاید…. ما هیچ نمی دانیم جز همین شایدها. می دانید گاهی باید به اسب های درشکه نگاه کرد، مسیر را می گیرند و تا آخرش می روند. ما هم باید مسیرمان را پیدا کنیم و تا آخرش برویم. اینقدر این طرف و آن طرف نپریم و به هدفمان پایبند بمانیم. اگر بدانی می خواهی کدام سمت بروی، زندگی چندان هم سخت نیست.

منبع: جام جم

0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *